عمری به بطالت بگذشت و دل بی تاب نیامد
ایام به پوچی برفت و مه شب تاب نیامد
عالم به گنه رفت و سپهدار نیامد
آشوب جهان را بگرفت و گل بی خار نیامد
روزی که تکاپوی رخت بوده نگارم
افسوس دلم را بگرفت و دل بیدار نیامد
از شوق وصالش گزراندم شب و روزم
چندی به رهش ماندم و آن شاه نیامد
عیسای مسیح است سراسیمه براهش
گفت است که اذن فرج از قادر دادار نیامد